سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

دیگه ازین سوالا نپرسیا...

ازم پرسید:

              به خاطر کی زنده هستی؟

 

با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم و بگم به خاطر تو...

بهش گفتم:

             به خاطر هیچکی...

 

ازم پرسید:

              پس به خاطر چی زنده هستی؟

 

با اینکه دلم داد می زد به خاطر دل تو...

با یک بغض غمگین بهش گفتم:

                                      به خاطر هیچکی...

 

پرسیدم:

          تو به خاطر چی زنده هستی؟

در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت:

 

به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است...

فال هویجی...

همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

چشمهایت را دوست دارم

حیرت من وقتی به پایان می رسد که دیگر آسمانی بالای سرم نباشد.

قلبم هنگامی از تپش باز می ایستد که دیگر تو روبرویم ننشسته باشی.

دستهایم آنگاه از نوشتن باز می مانند که از دیدن چشمهایت محروم باشم.

من چشمهایت را در خوابهای نیمه شبم نقاشی می کنم

تسلیت...

************

برف

                                                  بام ذهن آدمی ،‌حیاط خونه خداست

 

برف شدیدی میاد... سفید سفید... هیچ چیزی رو به این سفیدی و قشنگی ندیدم...واسه همینه که همیشه پاکی و سفیدی رو به برف نسبت میدن...

سفید مثل برف.

امتحان کردم،یه گوله برف و با گلای زیرش ورداشتم و پرت کردم وسط برفای سفیدو دست نخورده. هیچی نشد. جز یه سوراخ که وسط برفا درست شد. اما از سیاهی اثری نبود. خوشم اومد...چنتا دیگه کنار اون انداختم. فکر میکردم بازم سفیدی میمونه...اما ، اون سوراخ کوچیک همینطور بزرگتر شد و بزرگ تر شد...دیگه سوراخ نبود ...یه گودال سیاهرنگ شد. خیلی ناراحت شدم. . .

فکر میکنین این قضیه با قلب ما آدما چه ربطی میتونه داشته باشه ؟

قلب ما آدما تا وقتی گناه نباشه همینقدر سفیدو قشنگ و پاکه... اما وقتی سیاهی زیاد بشه...

امیدوارم تو قلب هیچ کس گودال سیاهی درست نشه.

                                                                        آمین!

 

این اون موقع است که برف تازه شروع شده بود...چه خوکشل میادا...نه؟؟؟

 

 

وای ی ی ... چه نشست... به به ...

 

 

اینم یه یادگاری تو برفا...تقدیم به هویجم...خیلی دوستت دارم...

love is??????

گل را دوست دارم، تو را هم دوست دارم، گل را برای بوییدن، تو را برای

بوسیدن، گل را برای یک لحظه، تو را برای همیشه.

*********

تنها

گاهی اوقات که احساس میکنی از فرط خستگی شونه هات داره زیر بار زندگی خم میشه چشماتو میبندی و آرزو میکنی یکی

 

باشه که سرتو رو شونه هاش بذاری و زارزار گریه کنی یکی باشه که بهش تکیه کنی و بار تنهایی ها تو باهاش قسمت کنی یکی

 

شونش مرحم خستگیت باشه اما وقتی چشماتو باز میکنی میبینی کسی کنارت نیست احساس میکنی سنگینی بار زندگی رو شونه

 

هات چند برابر شده پس هیچوقت تو رویا با کسی زندگی نکن چون ممکنه نتونی کابوس نبودنشو تحمل کنی

گل نیلوفر

تا به حال فکر کردی چرا نیلوفر رو آب می شکفه ؟

 تا به حال به این گل قشنگ ، که انگاری یه رازی تو دلشه خوب نگاه کردی ؟

تا به حال زیر نور مهتاب به سایه روشن گلبرگای نیلوفر که رو آب می رقصند ،زل زدی؟

 می دونی ماه خاطرشو خیلی می خواد!

اصلا می دونی چرا ریشه های نیلو فر به جای اینکه تو خاک باشه رو آبه!

 نه بند زمینه ، نه قفل آسمونه ، تنها و رهاست.

 می دونی که نیلوفر تو برکه های آروم و ساکته نه تو رودخونه های پر جنب و جوش!

 وقتی دلت یاد گرفت چه جوری آروم بگیره ، چه جوری ساکت بشه ، رو صفحه زلال و صافش می تونی شکفتن گل نیلوفر رو ببینی.

 وقتی دیدیش یه حسی مثه عشق تو وجودت جون می گیره .

 بعد از اون لحظه مثل نیلوفر آب از سرت گذشته !

واسه همیشه عاشق میشی !!!

 

یک نگاه قدیمی...

نمی خواستم بدانی، دوستت دارم...!
و هرگز نمی خواهم بدانی
چقدر دوستت دارم...!

هنگامی که در برابر دیدگانت
سیلاب اشک از چشمانم
و در زلال چشمان سیاهت
ترانه عاشقانه نگاهم
و در تمنای نگاهت
لب ریز کاسه صبرم
و بر گونه های زیبایت
ارتعاش لبانم
و در پناه دلپذیرت
تک ضربه های قلبم
مشتم را باز کرد
بر این باور بودی
که
رسوا شدم...!
شاید
حق با تو باشد
چون دانستی
آنچه نمی خواستم می دانستی
اما
یقین دارم
سوگند می خورم
هنوز هم و هیچ گاه نخواهی دانست
که
............................چقدر دوستت دارم .........................

تولد سیب کوچولو بووووووود ولی...

تولدم مبارک

سیب کوچولو تولدت مبارک باشه...

میبینی چقدر همه تحویلت گرفتن؟

تو این دنیای مجازی هیچکی منو دوس نداره...

تو این دنیا هویجا هم آدمو تحویل نمیگیرن...

ای خداااااااااااا

چی بگم؟؟؟؟هان؟؟؟؟چی بگم؟؟؟؟

گاهی وقتا یه سیب بهتره هیچی نگه... این همه گفتن هیچی نشد...ما نمیگیم ببینیم چیزی میشه؟؟؟

 

نقاشی شنی هویجم...

سیب کوچولو کنار هویج کوچولو نشسته بود و سرش و گذاشته بود رو پاش. هویج کوچولو هم داشت موهاشو ناز میکرد و فکر می کرد .

یهو قاصدک حسود اومد و رو موهای سیب کوچولو نشست . سیب کوچولو عصبانی شد و گرفتشو با یه فوت محکم فرستادش تو هوا .

هویج کوچولو خندید...

- چی کارش داشتی ؟

- دوست ندارم هیچ چیزی خلوتمونو بهم بزنه.

- اون که به ما کاری نداشت

- دوست ندارم هیچ چیزی جز دست تو روی موهام باشه

- چرا ؟؟؟

- ...

- چرا چیزی نمیگی ؟

- چی بگم؟

- یه چیزی برام تعریف کن.

- از سفرم بگم ؟ این دفعه برات هیچی نگفتم. حوصله داری قصه کنار ساحلمو واست بگم ؟

- من همیشه حوصله تو رو دارم . بگو عزیزم ...

 

- هویج جونم ... تو ساحل که بودم ، روی شنای خیس ، تصمیم گرفتم صورتتو بکشم . یه بار دیگه هم قبلنا این کارو کرده بودم اما اون بار خوب در نیومد... به خودم گفتم این دفعه میکِشمت... شنها رو صاف کردم و یه چوب نازک پیدا کردم و چشمامو بستم... اون موقع ساحل خیلی خلوت بود . فقط چندتا بچه تو آب داشتن بازی می کردن. از تنها بودنم لذت میبردم. همش دعا می کردم خلوتمو کسی بهم نزنه تا بتونم روی ساحل نقاشی کنم . یه وقتا تنهایی خیلی بهم میچسبه . دلم میخواد تو اون لحظه همه آدما ساکت باشن و هیچ کس حرف نزنه . اون لحظه هم همین احساس و داشتم ، صدای موجای دریا بهم آرامش می داد .

چشم ها مو بستم و گوش دادم . . . شاید باورت نشه اما دریا داشت با من حرف میزد . سعی کردم صورتتو به یاد بیارم. چشمات ، لبات ،‌ موهات ... کار سختی بود. صورتتو میدیدم اما نمیتونستم بکشم . همیشه همینطوره . همیشه هر وقت می خوام صورتتو به خاطر بیارم چیزای دیگه یادم میاد. حرفات... خنده هات ... خوبیات... تنها چیزی که خیلی خوب یادمه ،‌دستای قشنگته...

یه هاله ای از صورتت کشیدم . دور از موج ها کشیدم که یهو خرابش نکنن . موهاتم کشیدم . چشمهاتو واضح تر کردم ،‌آخه چطوری یه دنیا قشنگی رو تو چشمات بکشم ؟

چوب و گذاشتم کنار و با انگشتام گونه هاتو در آوردم... نقاشیم داشت تموم می شد. یعنی شکل تو شد ؟ نمیدونم ... کاش خودت پیشم بودی و قضاوت می کردی. اما نه...میدونم اگه بودی میگفتی که خوب نشده . . . ولی به نظر خودم خوب بود . تو نبودی اما خودت بودی !

نشستم کنارت... نمیدونم چرا بارون گرفت ... بچه ها هم رفته بودن ، خودم بودم و خودت... مثل همیشه . با هم و تنها !

اشکاتو پاک کردم .

صورتتو ناز کردم .

هیچی نگو... بزار فقط دریا حرف بزنه . اون قشنگ تر حرف می زنه . کاش همه صداها ، مثل صدای دریا و صدای تو ، بهم آرامش می داد .

وقت رفتن بود . چه زود ساعت گذشت . همیشه هر وقت با توام زود میگذره . دیگه عادت کردم .

تو هم باید میرفتی . دلم نمیخواست صورت قشنگت رو شن ها جا بمونه . نمیتونستم هم با خودم ببرمت . چی کار می کردم ؟ ؟ ؟

تو قلبم یه چیزی بهت گفتم و با دو دستم شن ها رو بهم زدم ،‌تا هیچکس نبینتت . حتی اون گنجشکی که از بالای درخت یه ساعته داره نگام می کنه و نمیدونم به چی ماتش برده . . .

نگفته بودی پرنده ها رو هم جادو میکنی .

عید فطر

سیب مینویسه :

 

عید  است و دلم خانه ویرانه ، بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه ، بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا

نمیدونم چرا همش گل نیلوفر میزارم اینجا . شما میدونین چرا؟

 

هویج عزیزم ، عیدت مبارک

ایشاا... همیشه و هر روزت عید باشه عزیزم

ایشاا... خوشیهای زندگیت اینقدر زیاد باشه که بدی ها رو هیچوقت نبینی .

دلم میخواست صدای قشنگت و میشنیدم و اینجوری بهت تبریک می گفتم ،‌اما ...

هویجم... دوستت دارم

بازم عیدت مبارک ، هویج همیشه تازه زندگی من.

آرزو میکنم به حق همین روز عزیز به همه آرزوهای زندگیت برسی

 

                                                                          حافظه


خردمند چینی پیری در دشت پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید:چرا می گریی؟
چون به زندگی ام می اندیشم،به جوانیم، به زیبایی که در آینه می دیدم، و به مردی که دوست داشتم.خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد ،به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.زن از گریستن دست کشید.و پرسید:در آنجا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد:دشتی از گل سرخ.خداوند،آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید،بسیار سخاوتمند بود .می دانست در زمستان ،همواره میتوانم بهار را به یاد آورم...و لبخند بزنم.

پاییز نگاهم...

یه شب پاییزی بود . برگهای پاییز از درختها پایین میومدند تا خبر اومدن پاییزو به پاهای خسته مردم برسونن. صدای پاییزو دوست دارم ، وقتی که روی برگ های زرد راه میرم و فکر میکنم که چطوری یه سیب شدم ؟؟؟

من یه سیب سرخم . گرچه هنوز یه کم زردی گوشه های تنم هست. این زردی رو دوست دارم . خیلی چیزها رو یادم میاره . خیلی سختی کشیدم تا هم زرد شدم هم قرمز. حتما میدونین ترکیب این دو تا رنگ چیه ؟ آره درسته ، نارنجی...نارنجیه هویجی...چه رنگ قشنگی... به نارنجیی که تو وجودمه افتخار می کنم و دوستش دارم .

نمیدونم امروز چرا نوشته هام این مدلی شده... شاید چون دلم گرفته...ازین دنیای نا مرد، دنیایی که چشم نداره خوشی آدما رو ببینه . 

ولی امیدوارم... امید دارم به روزای روشن...هویج کوچولو میگه ، بالاخره نوبت روزای روشن هم می شه. واسه همین منتظرم!

 

دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
 از جمع پراکنده ی رندان جهانم
 در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگر آنم
با آنکه همه باخته در بازی عشقند
بازنده ترین است در این جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به جامم
دل سوخت ،‌ تن سوخت ، ماندم من و نامم

 دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پراکنده ی رندان جهانم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
 اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
 ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
 بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
 من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
 اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم
 من در به در عشقم و رسوای جهانم
 چون سایه به دنبال سر عشق روانم
 او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او ،‌ بر سر جانم
 باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان ، این است نمازم
 عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم

تو را از خدا عیدی گرفتم

تو را دوست می دارم
در کوچه باغها بوی لیمو می آید
بوی سیب گلاب
بوی ریحانی که در لا به لای ذهنم می بارد
و مرا سر شار از پروانه می کند
بهار را با تو شکوفه می زنم
و سفره هفت سین من
پر از پیچگ و یاس می شود
تو را از خدا عیدی گرفتم
لای یک نیلوفر آبی
رو به سوی طلوعی زرد و نمناک
هنگامی که عطر نعنا در فضا می رقصید
و من به شفافیت تو اقتدا کردم

تو را دوست می دارم
به مردم مردابهایم سنگ می اندازم
هر لحظه ام را جلوی قدمهایت قربانی می کنم
و در تلاطم سرخی که سا خته ای باران می کارم

تو را دوست می دارم
دیگر هر غروب، رو به قبله ای که همیشه نورانی است
به احترامت سکوت می کنم
حالا ببین!
یک کبوتر دیگر در من می روید..