سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

                                                                          حافظه


خردمند چینی پیری در دشت پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید:چرا می گریی؟
چون به زندگی ام می اندیشم،به جوانیم، به زیبایی که در آینه می دیدم، و به مردی که دوست داشتم.خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.
مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد ،به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.زن از گریستن دست کشید.و پرسید:در آنجا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد:دشتی از گل سرخ.خداوند،آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید،بسیار سخاوتمند بود .می دانست در زمستان ،همواره میتوانم بهار را به یاد آورم...و لبخند بزنم.

پاییز نگاهم...

یه شب پاییزی بود . برگهای پاییز از درختها پایین میومدند تا خبر اومدن پاییزو به پاهای خسته مردم برسونن. صدای پاییزو دوست دارم ، وقتی که روی برگ های زرد راه میرم و فکر میکنم که چطوری یه سیب شدم ؟؟؟

من یه سیب سرخم . گرچه هنوز یه کم زردی گوشه های تنم هست. این زردی رو دوست دارم . خیلی چیزها رو یادم میاره . خیلی سختی کشیدم تا هم زرد شدم هم قرمز. حتما میدونین ترکیب این دو تا رنگ چیه ؟ آره درسته ، نارنجی...نارنجیه هویجی...چه رنگ قشنگی... به نارنجیی که تو وجودمه افتخار می کنم و دوستش دارم .

نمیدونم امروز چرا نوشته هام این مدلی شده... شاید چون دلم گرفته...ازین دنیای نا مرد، دنیایی که چشم نداره خوشی آدما رو ببینه . 

ولی امیدوارم... امید دارم به روزای روشن...هویج کوچولو میگه ، بالاخره نوبت روزای روشن هم می شه. واسه همین منتظرم!

 

دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
 از جمع پراکنده ی رندان جهانم
 در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگر آنم
با آنکه همه باخته در بازی عشقند
بازنده ترین است در این جمع نشانم
ای عشق از تو زهر است به جامم
دل سوخت ،‌ تن سوخت ، ماندم من و نامم

 دلسوخته تر از همه ی سوختگانم
از جمع پراکنده ی رندان جهانم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
 اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
 ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
 بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
 من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
 اما چه کنم ، عاشق این کهنه قمارم
 من در به در عشقم و رسوای جهانم
 چون سایه به دنبال سر عشق روانم
 او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او ،‌ بر سر جانم
 باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان ، این است نمازم
 عمری ست که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم

تو را از خدا عیدی گرفتم

تو را دوست می دارم
در کوچه باغها بوی لیمو می آید
بوی سیب گلاب
بوی ریحانی که در لا به لای ذهنم می بارد
و مرا سر شار از پروانه می کند
بهار را با تو شکوفه می زنم
و سفره هفت سین من
پر از پیچگ و یاس می شود
تو را از خدا عیدی گرفتم
لای یک نیلوفر آبی
رو به سوی طلوعی زرد و نمناک
هنگامی که عطر نعنا در فضا می رقصید
و من به شفافیت تو اقتدا کردم

تو را دوست می دارم
به مردم مردابهایم سنگ می اندازم
هر لحظه ام را جلوی قدمهایت قربانی می کنم
و در تلاطم سرخی که سا خته ای باران می کارم

تو را دوست می دارم
دیگر هر غروب، رو به قبله ای که همیشه نورانی است
به احترامت سکوت می کنم
حالا ببین!
یک کبوتر دیگر در من می روید..

کلام خدا

هویج مینویسه:

انسان همانگونه که خیر را می جوید شر را نیز میطلبد و انسان بسیار بی صبر است.

<<سوره اسراء - آیه ۱۱>>

میلاد کریم اهل بیت مبارک باد

 

ای مولود خجسته رمضان! ای بدر تمام ماه خدا! تو تنهاترین فرزند رمضانی و آسمان، در پیشگاه کرم و بخشش تو، با این همه ابرهای باران زایش، گمشده ای غریب بیش نیست. رسول رحمت، تو را بر شانه های خویش سوار می کرد و بر تو مباهات مینمود. تو ادامه محمد (ص) و کرانه علی (ع) هستی. تو امام مایی و ما مُرید و دلداده تو.
و اینک در بهار شکفتن تو، در فصل خدا، بر خود از رهبری تو می بالیم و بر نامت که زینت همه خوبی ها و نیکی هاست، افتخار می کنیم.

 

امام حسن (ع) از بذل جان خود دریغ نداشت، و امام حسین (ع) در راه خدا جانبازتر از حسن نبود. چیزى که هست، حسن، جان خود رادر یک جهاد خاموش و آرام فدا کرد و چون وقت شکستن سکوت رسید، شهادت کربلا واقع شد؛ شهادتى که پیش از آنکه حسینى باشد. حسنى بود!

امان از شیطان

هویج مینویسیه:
 
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .
همین !!!!!!
یا حق.

داستان نیش عقرب

روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند، تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید : چرا عقربی را که نیش می زند نجات میدهی؟ مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من اینست که عشق بورزم. چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتاً نیش میزند؟

 

 

 

سیب، میوه بهشت

هویج مینویسه:

 

یه شب تو یه باغ سییب بادی شروع به وزیدن کرد.  برگها شرع به رقصیدن و سیبها شروع به سماع.

میون این رقص و سماع یکی از سیبها از شاخه جدا شد و سقوط کرد.

اولش نفهمید چی شده، چون اصلا تو این دنیا نبود که بفهمه. یواش یواش متوجه شد که از مبدا خودش جدا شده و سرنوشت دیگه ای داره به سراغش میاد و با خودش اندیشید که ممکنه چه سرنوشتهایی به سراغش بیان: ممکنه سقوط کنه و اینقدر رو زمین بمونه تا له بشه و از بین بره.

ممکنه که تو یه آب روون بیفته و اینقدر بره تا تو یه سرزمین دیگه اونجا...

ممکنه هم گرسنه ای رو سیر کنه...

ممکنه...

دوست داشت که آخرین فکرش به واقعیت بپیونده، تا وجودش مفید بوده باشه. پس از خدا خواست که به دست پاکی بیفده، که مطمئن بشه آخر به اون مبداء اصلیش یعنی خدای بزرگ میرسه.

گفت: خدایا میدونی که جز تو کسی رو ندارم و فقط از تو کمک مخوام. شاید این آخرین خواسته من باشه، پس اجابت کن.

همون صدا که با کوهنورد صحبت کرد گفت: چی میخوای پاکترین میوه ما؟

-         خیلی چیزا میخواستم. ولی الان، میخوام که همون جور که مرا از بهشت فرستادی به همون جا ببری.

-         تو به من اعتماد داری.

-         بله. من به تو ایمان دارم.

-         پس دعا کن. مرا صدا کن. نگران نباش. اگه ما تو را فرو فرستادیم خودمان هم ناجی تو خواهیم بود.

پس سیب تا وقتی وقت داشت. مشغول تسبیح پروردگار خود شد. دعا کرد و دعا کرد و دعا....

تا اینکه خودشو میون دستان بنده ای از بندگان صالح خدا یافت. همان جا لبخندی از روی رضایت زد و گفت:

یا رب شکراً

 

درسته که سرنوشت ما از قبل معلومه ولی بعضی وقتها این سرنوشت ممکنه عوض بشه. چطور؟ همونطوری که سیب و هویج بهم رسیدند، یعنی خواست خدا درش باشه. این خواست خدا کیه؟ وقتیه که تو که بنده صالح اون هستی بهش ایمان بیاری و مطیع اون باشی. اون وقت بخواه ، از خدای خودت بخواه. آنگاه خدا میگه:

ادعونی استجب لکم

 

اما یادمون باشه هر چی که بهمون داد(خوب یا بد. باب میل یا خلاف میل) شاکر باشیم. چون شکر نعمت نعمتت افزون کند.

 

پس بیایید شاکر باشیم...

خدایا جز تو هیچکس و ندارم

و به من گفته شده : اگر خدا زیانی به تو برساند ، کسی غیر از خود او نمی تواند بر طرف سازد.

و اگر برای تو خیری را اراده کند ، کسی نمیتواند مانع فضل او بشود .

فضل و رحمتش را به هرکس از بندگانش که بخواهد میرساند و او بسیار آمرزنده و رحیم است.

 

                                سوره مبارکه یونس ( آیه صد و هفت )   

 

هویج عزیزم...

هیچ وقت به قدرت عظیم خدا شک نکردم . همیشه تو زندگیم ازش کمک خواستم . اما یه وقتهایی پیش میاد که مشکلات آدم اینقدر زیاد میشه که آدم غافل میشه . مثل الان من.

 و اونموقع است که احتیاج به یه فرشته داره که یه تکونش بده . مثل الان تو.

 

سرنوشت آدما به نظرم چیز عجیبیه ! مگه نمیگن رو پیشونی آدم همه چی رو قبلا نوشتن ؟ تقدیر آدما چجوری رقم میخوره ؟ آیه ای که نوشتم و یکساعت پیش خوندم. معنی زیبایی داره. دوست دارم آیه بعدیش رو هم بنویسم ، خوندنش خالی از لطف نیست

 

بگو ای مردم ! حق از جانب پروردگارتان برای شما آمد . پس هرکس هدایت یابد برای خود هدایت یافته و هرکس گمراه گردد به زیان خود گمارده شده و من نگهبان شما نیستم .

 

                                  سوره مبارکه یونس ( آیه صد و هشت )

 

از این دوتا آیه یه چیزایی یاد گرفتم:

 

خدا به آدم عقل و شعور داده که بد و از خوب تشخیص بده .

خدا عاشق بنده هاشه و براشون هیچ وقت بد نمیخواد.

خدا آمرزنده و رحیم است.

خدا منتظره . . . منتظر ما است که بهش نزدیک بشیم.

 

اینم باید یاد بگیرم ،‌که وقتی میتونم ازش توقع داشته باشم که بهش نزدیک باشم. که فقط اونو ببینم . درسته؟؟؟

تو بهم یاد دادی بدون منت همیشه خدا رو صدا بزنم . بهش بگم دوسش دارم . نه یه بار ،‌نه دوبار ، بارها و بارها ، تا جوابمو بده. آره ، درستش همینه . نباید نا امید بشم ، باید خدا رو همه جا ببینم ،همه جا ...

 

خدا تو جوونه انجیره...

خدا تو چشم پروانه اس وقتی از روزنه پیله اولین نگاهشو به جهان میندازه...

خدا بزرگ تر از توصیف انبیاس ...

بام ذهن آدمی حیاط خونه خداست ...

خدا به من نزدیکه همونقدر که تو از من دوری ...

به خدا ایمان داری ؟؟؟

 

                                   ( حسین پناهی ) خدا بیامرزدش !!!

 

"خدایا دوستت دارم. جز تو کسی رو ندارم."

کوهنورد تنها

هویج مینوسه:

 

"شبی سرد وتاریک، مردی کوهنورد تصمیم به فتح قله ای بلند میگیره. بند کفشش رو محکم میکنه و از خونه میزنه بیرون: خدایا به امید تو.

خلاصه شروع به بالا رفتن میکنه ، هی بالا و بالاتر میرفت...

ناگهان بین راه پاش لیز خورد و سقوط کرد.همونطور که داشت پایین می اومد، فریاد میزد و ناله میکرد...

ناگهان طناب به دور کمرش گره خورد و اونو بین زمین و آسمون نگه داشت. فریادها و نالهش بیشتر و بیشتر میشد: خدایا.....خدایا............ای خدای مهربون.............کمکم کن.........کمکم کن......

در اون سکوت شب صدایی به گوشش رسید: بنده ما چی میخوای؟ کوهنورد صدا رو شناخت، گفت: خدایا نجاتم بده.

-         به من اعتماد داری؟

-         بهت اعتماد دارم، ایمان دارم، اعتقاد دارم.

-         پس طناب رو پاره کن.

ولی کوهنورد قصه ما ایندفعه طنابشو محکمتر چسبید. صبح وقتی به محل حادثه رسیدند، کوهنورد تنها رو مرده و بخ زده، در حالی که فقط نیم متر با زمین فاصله داشت رو پیدا کردند..."

 

هان؟ چی میگه؟ سیب کوچکولوی من، فهمیدی چی می خواد بگه؟

به نظر من میخواد بگه: سیب کوچکولوی ما چقدر به خدا اعتماد و اعتقاد و ایمان داره؟ آیا حاضره طناب زندگی رو پاره کنه؟ سیب کوچکولوی من خوان پروردگارشو چطور دیده؟ صدای خدا رو میشنوه؟ تا حالا داد زده که: خدایا دوست دارم. "خدایا  تنها تو رو می پرستم و از تو یاری میجویم؟" (چند بار میگه؟ یه بار، دو بار.... یا اینکه همیشه میگه و هیچ وقت خسته و دل سرد از نشنیدن جواب نمیشه؟)

چی دارم میگم. خدایا منو ببخش. سیب کوچکولو منو ببخش. آخه سیبا بهشتین، همیشه پیش خدا هستن.(پارتیشون کلفته) باید مراقب بود که با کی طرفیم. نه؟

خیلی مخلصیم ، سیب کوچکولو....

"خدایا امید هیچ بنده ای رو نا امید نکن...آمین"

دلم میخواد  الان هر کی این وبلاگ رو میخونه با صدای قلبش، از ته اعماق وجودش داد بزنه:

"خدایا دوست دارم. جز تو کسی رو ندارم."

 

منتظر جوابم!!!

شاد بودنم سخته...

هویج راست میگه.

خنده دوای هر دردیه . هنر خندوندن مردم ، هنر بزرگیه که هویج کوچولو بلده ! شما ندیدین اما من بارها لذتشو بردم. ازت ممنونم هویج جون .

اماباید بدونین ،‌هویج خان یه هنر بزرگ دیگه هم داره . اونم اینه که تا میزنم تو جاده خاکی ، برم میگردونه ! دفعه اولش نیست ! همیشه ممنونشم . . .

 

بیا ای نازنین تا شاد باشیم

بیا از بند غم آزاد باشیم

بیا تا مانده شوری از جوانی

نکو دانیم قدر زندگانی

(فریدون مشیری)

خنده دوای هر دردیه

هویج مینوسه:

بچه ها اکثرا این لطیفه رو شنیدن که

یه روز بچه هویجی با مامانش میره خیابون، یهو وسط راه به مامانش میگه: مامان...مامان من آب هویج دارم...(همه بخندین دیگه، واسه خنده گفتما)

 

اما چه ربطی داره به ماجراهای این دو تا؟؟؟

اولا که ربطش تو بی ربطیشه. ثانیا، واسه اینه که این نوشته با گل لبخند شما زیبا بشه( مخصوصا با شما هستم سیب کوچولو). چیه این شعرای زیبای غمگین. ولی جدی خندوندن هنرها. که فکر نکنم من هنرمند خوبی باشم. نه؟

 

من به سیب کوچلو میگم همیشه لبخند بزن، شده به زور. تا چشم دنیا کور بشه که نمیتونه ببینه. همیشه هم جوابش اینه که: دست خودم نیست. من نمیدونم آخر دست کیه؟ مطمئنم که دست خود خودشه.

 

خوب تو این لحظه میخوام همه با هم بخندیم. هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.....

 

اگه میگفتن یه کلید واسه وبلاگتون بذارین. من میگفتم: کلید نمیخواد، هر کی وارد میشه، شده به زور لبخند بزنه. شنیدین که میگن وقتی میخواین با کسی اولین بار روبرو شین، با لبخند باشین که جذاب باشین...

 

چی شد، میخواستم قصه بگما، اما به بحثای روانشناسی رسید. بی خیال. (البته بی خیار هم نمیشه سالاد درست کرد)

 

اما بعد...

 

فرشته بی کار

روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای اونها نگاه میکند.

هنگام ورود ،‌دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین میرسند ، باز میکنند و آنها را داخل جعبه هایی میگذارند.

مرد از فرشته ای پرسید : شما دارید چی کار میکنید ؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز میکرد ، گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضا های مردم از خداوند را تحویل میگیریم.

مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط پیک هایی به زمین میفرستند.

مرد پرسید: شما ها چکار میکنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بی کار نشسته.

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما اینجا چکار می کنید؟ چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : فقط کافیست بگویند :

خدایا شکرت...

باز یه شب دیگه...

اکنون رخت به سراچه آسمانی دیگر خواهم کشید.

 

آسمان آخرین

 

که ستاره تنهای آن

 

                     توئی.

 

 

آسمان روشن

 

سر پوش بلورین باغی

 

که تو تنها گل آن ، تنها زنبور آنی .

 

باغی که تو

 

             تنها درخت آنی

 

و بر آن درخت

 

گلی است یگانه

 

که توئی.

 

 

 

ای آسمان و درخت و باغ من ، گل و زنبورو کندوی من!

 

با زمزمه تو

 

اکنون رخت به گستره خوابی خواهم کشید

 

که تنها رویای آن

 

توئی.

 

 

خیلی وقته بی وفا شدی و تو خواب من نمیای ...

 

شب به خیر...

به امید...

ماه رمضون و یه دنیا خاطره...

فردا ماه رمضونه...

 

به قول یکی...

 

در‍‍ آسمون واز

و

این همه ناز؟؟؟

 

بجنبین ، شاید ماه رمضون دیگه نبودیما!!!