سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

روز ولنتاین

هویج مینویسه...

 

فردا ولنتاینه...

هویج تو فکر یه سوپرایز بزرگه. یعنی از دو ماه پیش تو فکرش بودا، اما نتیجه خاصی تا الان نداشته. یعنی تو این چند ساعت باقی مونده می خواد چی کار کنه؟

تو این فکرها بود که یهو صدای سیب کوچولو رو شنید که داره داد می زنه بیا با هم سریال ببینیم. آخه تو این موقعیت بحرانی سریال چیه؟

خوب بذار ببینیم فردا موقعیت خونه چه جوریه؟

اه. فردا سیب کوچولو همه اش خونه اس. حالا باید جایی پیدا کنم که نخود خوبی داشته باشه.

خوب اون عاشق خرید واسه منه. من که چیزی لازم ندارم. نه، باید به زور هم که شده، یه چیزی بخوام. آخه چی؟

تو همین حین و وین سیب کوچولو سر وکله اش پیدا می شه. می گه:

هویجم می شه من فردا با دوستم برم خرید.

-         هان... چی میگه؟ ( یه ضرب المثل داریما: کوره از خدا چی می خواد؟؟؟)

هویجه اولش یه خورده من و من میکنه، بعدش میگه خوب خوش بگذره. سیب هم از خوشحالی می پره بغل هویج و...

اما دوباره هویج اومد سر خونه اول. ولی نه، خان اول رو رد کرده. به خدا میگه: حالا که تا اینجاشو زحمت کشیدی بقیه اشم کمکم کن. آخه سیب کوچولو فرشته خودته...

سیب کوچولو رفت و گفت تا شب نمی آد.

هویج پیش خودش فکر کرد چیا میخوایم؟ اول محیط. آقا اونا یه آشپزخونه کوچکولو دارن که مراسمهاشونو اونجا برگزار می کنن. هویجه با سلیقه نداشته اش شروع میکنه به تزیین اونجا. واسه نور اونجا دو تا شمع میگیره به شکل سیب و هویج.

اما شام. باورتون نمیشه واسه شام چی درست می کنه!

بگم...

نمی گم. می خوام سوپرایز باشه.

ولی واسه دسر: دو تا بستنی گنده میخره. (سیب کوچولو عاشق بستنیه)

حالا چی مونده؟؟؟

هدیه!!! از قبل تدارکشو دیده بوده.( یواشکی میگم یه ساعت خوشکل که همیشه سیب کوچولو می خواست)

خوب همه چیز محیای ورود سیب کوچولو بود.

دینگ دینگ.( صدای زنگ در. جالبه همیشه سیب کوچولو کلید داشت. یعنی چه اتفاقی می تونه افتاده باشه. بذار بیاد تو معلوم میشه)

                            سلام هویج! من اومدم.

-         سلام عزیزم! خوش اومدی. مگه کلید نداشتی؟ چرا زنگ زدی؟

.                            خوشم اومد زنگ بزنم. چرا اینجا تاریکه؟ چرا چراغ ها روشن نکردی؟

-         اااا... روشن نکنیا. بیا اینجا، کارت دارم.

   وای من میترسم.

-         یواش بیا تو آشپزخونه. جلو پاتو نگاه کن مواظب  شست پات هم باش.

   واییییییییییییی... اینجا چه خوشکله. چی؟ امروز ولنتاینه؟ عجب!!!

-         چی؟ مخسره می کنی؟ یعنی می دونستی؟

   آقا رو باش. فکر کردی فقط خودت بلدی؟

-         اه. یعنی همه زحمتام...

  نه عزیزم. همین که یادت بود و کلی هم زحمت کشیده بودی کلی واسم ارزش داره.خوب حالا وقت چیه؟ وقت شام هویجیه؟

-         هان؟ خوب آره .

                        چی فکر کردی؟ تو آب بخوری من می فهمم. نکنه قاصدک رو فراموش کردی؟

-         نه خوب. ولی قبلش باید قول بدی من و شامم رو مخسره نکنی!

واااااااااا...

-         خوب حاضری؟ آماده ای؟ چشماهاتو ببند. تا 3 بشمار...

زود باش. دلم تموم شد....

1.....2.....3....

-         بفرما... نیمروی مخصوص هویج با سس خارجی.

یهو صدای قهقهقهقه سیب کوچولو به هوا بلند شد. حالا نخند و کی بخند. مگه کسی می تونست جلوشو بگیره؟

با این احوالات هویجه خیلی خوشحال بود که با این کارش تونست سیبشو سوپرایز کنه و خندشو ببینه.

-         خدایا شکرت!!!

قبول نیست. تو باز منو سوپرایز کردی! بد جنس...

-         اییییییننننننه...

ولی هویج، تا حالا غذایی به این خوشمزگی نخوردم. دستت ندرده.

-         نوش جونت عزیزم. خوب حالا وقت چیه؟

وقت کادو. زود باش کادومو بده. زود باش...

-         ای بابا! انگار تو از من حول تری.

خوب معلومه. آخه من سیب خانومم.

-         خوب پس حق با تو. بفرما!  با تمام عشق. ببخش که کمه.

واییییییییی... بالاخره واسم خریدیش. مرسی هویجم. خوب حالا من. چشماتو ببند.

-         چرا زحمت کشیدی؟ راضی نبودم.

چرت و پرت نگو. حاضری؟؟؟ بفرمایییییییییییییید.

-         واییییییییییییی... چه کیف خوکشلی. مرسی سیب کوچولوی من... خیلی خوکشله. خیلی دوسش دارم. همیشه همرام می برمش.

هی هی هی هی ...

-         چرا خنده شیطانی؟

هدفم همین بود که یه چیزی بهت بدم همیشه همرات باشه و به یاد من باشی...

این به اون در.

-         ای کلک. خوب حالا وقت چیه؟ وقت بستنیه...

آخ جون. بریم جلو تلوزیون بخوریم بعد بیا ظرفها رو بشور.

-         باشه بریم. چه کار کنم. حرف، حرف سیب کوچولو.

...

 

 

سیب ها...

دخترها مثل سیب های روی درخت هستند.

بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند.

 

پسرها نمی خواهند به بهترین ها برسند چون می ترسند سقوط کنند و زخمی بشوند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند.

 

سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل ازآنهاست درحالی که آنها فوق العاده اند.

آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از درخت بالا بیاید