سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

قصه سیب و هویج تا تهش...

سیب کوچولو : هویجم... برام قصه میگی تا خوابم ببره؟؟؟

هویج کوچولو : آره خوشگلم... چشماتو ببند و گوش کن.

 

یکی بود یکی نبود

غیر از خدای مهربون     هیچ کس نبود

یه شهر میوه ها بود که همه با هم خوب بودن... همه شاد بودن...همه خوشبخت بودن... هیچ کس با هیچ کس مشکلی نداشت...

-         حتی مامان باباهاشون؟؟؟

-         آره عزیزم... حتی اونا.

بعد ، تو این شهر یه هویج کوچولو بود و یه سیب کوچولو... یه روز هویج کوچولو با مامانش داشته از خیابون رد میشده که ....  نه نه ، دلش آب هویج نمیخواسته... یهو یه سیب کوچولویی رو میبینه که تو حیاط خونشون داره بازی میکنه ...

هویج کوچولو برمیگرده و به مامانش میگه : مامان من این سیب و میخوام.

مامانش میگه : نه عزیزم نمیشه.

هویج کوچولو میگه : نه نه ... من میخوام.

هرچی هویج کوچولو اصرار میکنه ، اما مامانش قبول نمیکنه. هویج کوچولو غصه میخوره ، اما فکر میکنه که باید تلاش کنه تا به سیبش برسه...

-         خوب بعدش؟

-         بعدش میمونه واسه بعد ، تو بخواب...

-         آخرش به خیر میگذره؟؟؟

-         سکوت.........

 

 

من بعدش و برای تو میگم... چشمای خوشگلتو ببند هویجم و گوش کن...

 

بعد هویج کوچولو تلاش میکنه ... چند سالی میگذره... سخت ، اما شیرین... هویج کوچولو بزرگ میشه... یه روز تصمیم میگیره بره پیش بابای سیب کوچولو و باهاش حرف بزنه... سیبیلشو صاف میکنه و برگای بالای سرشو با ژل شونه میکنه و راه میفته...

میرسه به در خونه سیبش... با خودش فکر میکنه... یعنی هنوز سیب کوچولو اینجاس؟؟؟ یعنی هنوز واسه من صبر کرده؟؟؟

در میزنه...

تق تق تق...

کیه؟ کیه که جرئت کرده در خونه ما رو بزنه؟ یو هو هو هو هوووووووو

هویج کوچولو یکم میترسه... یه قدم میره عقب... با خودش فکر میکنه.... زیر لب میگه : نکنه من باید برم فوق لیسانس هم بخونم بیام؟؟؟؟؟؟  

یهو یه صدایی از پشت دیوار میاد که : نه ه ه ه ه ه ه ه  نرو و و و و و  بیا ا ا ا ا ا ا

هویج کوچولو که دیگه بزرگ شده ،  صدای سیب کوچولو رو میشنوه و تصمیم میگیره ترس و بذاره کنار و سیب کوچولو رو به آرزوهاش برسونه... پس دوباره در میزنه ...

تق تق تق... درو باز کنین ن ن ن منم.... هویج رستم. . . اومدم حق امو ازتون بگیرم....

یهو درا باز میشن... نور میزنه بیرون و گل ها از درو دیوار میریزه بیرون... غنچه ها به صورت حرکت آهسته باز میشن و موسیقی تایتانیک فضا رو پر میکنه....

سیب کوچولو با لباس عروس آبی ، سوار کالسکه سیندرلا میاد بیرون... وقتی میرسه به هویج خوان یه نیم نگاهی میکنه و زیر لب میخنده.

هویج خوان هم یه چشمک میزنه و یه پاشو میزاره رو کالسکه و به سیب کوچولو نگاه میکنه.

بهش میگه : تا آخرش هستی؟

سیب کوچولو لبخند میزنه و میگه : خیلی وقته که هستم. یعنی بالاخره به هم رسیدیم؟؟؟

و چشماشون پره اشک میشه...

هویج خوان ، اون یکی پاشو هم میاد بزاره تو کالسکه که برن ، که میبینه پاش گیر کرده...

یه نگاه به سیب میندازه و سیب بدون هیچ حرفی منظورشو میفهمه... زیر لب میگه : من نجاتت میدم...

پای هویج و دو دستی میگیره و این بکش...اون بکش...

سه ساعت و نیم طول میکشه و اونا همچنان میکشیدن... آهنگ تایتانیک 1156 بار تکرار میشه و دیگه اونا حالشون داشته از آهنگ بهم میخورده.

تا اینکه....

یهو....

ناگهان....

یه صدایی میاد.......

دینگ

دینگ دینگ.... 12 بار تکرار میشه....

و کالسکه سیندرلا تبدیل به گل کلم میشه و پای هویج خوان از لای برگاش در میاد و آزاد میشه...

دوتایی بهم نگا میکنن و میخندن...

هویج میگه : بدون کالسکه هم با من هستی؟؟؟ تا آخرش؟؟؟؟

سیب میگه : تا آخرش. معلومه که هستم...

از جاشون پا میشن و به سمت جاده ، احیانا مجلسی ، لنگان لنگان حرکت میکنن... پشتشون غروب خورشیده و آهنگ تایتانیک در حالیکه سی دیش خش افتاده برای آخرین بار پخش میشه...

                       

 

                                   تیتراژ پایانی....

میتونی

میتونی مشت منو وا بکنی ...منو پیش همه رسوا بکنی
میتونی همره این قطره اشک... دامنم رو مثل دریا بکنی
اما مشکل بتونی عشقمو حاشا بکنی..دیگه مشکل مثل من یاری تو پیدا بکنی  

میتونی قهر بکنی ناز بکنی... از نو اون حرفا رو آغاز بکنی
میتونی قلبم و آتیش بزنی ...  با دلم غمها رو دمساز بکنی
اما مشکل بتونی عشقمو حاشا بکنی..دیگه مشکل مثل من یاری تو پیدا بکنی
میتونی رو دل من پا بزاری ...منو با این همه غم جا بزاری
میتونی عشقتو از من بگیری ... دلم و بیکس و تنها بزاری
اما مشکل بتونی عشقمو حاشا بکنی..دیگه مشکل مثل من یاری تو پیدا بکنی