سیب کوچولو و هویج کوچولو
خدایا ما رو از هم جدا نکن...سیب کوچولو و هویج کوچولو
خدایا ما رو از هم جدا نکن...فرشته منی...
دیشب فرشته ای فرستادم تااز تو مواظبت کند
اماوقتی رسید توخواب بودی
زود برگشت وگفت
هیچ فرشته ای نمی تواند
مواظب فرشته ای دیگر باشد...
چقدر قشنگه وقتی دستام تو دستاته و قلبم پیش قلبت...
نگام که تو چشمات میفته...هیچی بجز تو نمیبینم...
با تو بودن قشنگترین لحظه دنیاس... و تنها لحظه ای که میتونم بگم دارم زندگی میکنم...
خدای بزرگ...به چی قسمت بدم که خودت تنها پناهمی...این آرامشو ازم نگیر!!!
نقاشی هویجی...
دلم هواتو کرده...
وقتی دلم هوای چشماتو ؛ نگاههای معنادارتو و اون دستهای گرم و نجیب تو می کنه بی اختیار از قفس سینه ام رها می شه و پر می کشه تا خودشو به همون جاهایی برسونه که هنوزم عطر حضورت اونجاهاست
تو گفتی منو دوست داری * تو گفتی عاشق چشمام شدی * تو گفتی احساسمو دوست داری * تو گفتی قلبت مال منه * * تو گفتی قصه هامو دوست داری * * * تو گفتی تنها یار من توای * تو گفتی...
تو همه اینها رو گفتی ولی من فقط می گم اگه تو نباشی من می میـــرم.
تمام لحظه هایی که منتظر تو هستم رو دوست دارم...
عید
عید فطر ، قشنگترین عید مسلمونا س... عیدتون مبارک!
- عید شما هم مبارک سیب نازم...
- عید تو هم مبارک باشه هویجم...
- بیا پیشم بشین یه کم با هم حرف بزنیم.
- چشم... بفرما شیرینی!
- به به به... دست خانومم درد نکنه... شیرینی از کجا اومد؟
- خانومت پخته!
- باریکلا... سیب خانومی خودم...دستت درد نکنه... یکیشو بده ببینیم چی کار کردی حالا؟؟؟
- هان؟؟؟ نه خوب... حالا نمیخواد بخوری... بعدا میخوریم دیگه ، عجله نکن!!!
- مگه نپختی که بخوریم؟
- چی؟؟؟ چرا.... یعنی میدونی... همینطوری تو ظرف چیدم خوشگله... دست نزن! اصلا تو نخور... چاق میشیا... واسه خودت میگم!
- نه...نگران من نباش...چاق نمیشم...از شیرینی عید نمیشه گذشت...یه دونه بده!
- میگم...
- بده دیگه...چقدر حرف میزنی...بده،من شیرینی میخوام!
....
- سیب خانومی...؟؟؟
- ...هوم؟
- این چرا دو رنگه؟؟؟ ببینم تهش باید قهوه ای باشه یا اینکه... هان ، فهمیدم...سوخته...هان؟ واسه این بود که نمیذاشتی دست بهش بزنم... ای ناقلا...!!!
- خوب میدونی... نه که سوخته باشه ها... همچین بگی نگی ته گرفته... نسوخته که...مدلشه...
- عجب... مدلشه... هان؟؟؟ مگه آشه که ته بگیره؟؟؟ حرفایی میزنیا... بزار ببینم...اممممممممممممممم ... ولی خوشمزه شده ها... دستت درد نکنه...
- نمیخوام... الکی نگو... همش تقصیر تو شد که سوخت. بعله آقا!!!
- پس تقصیر من شد؟؟؟ طبق معمول... همیشه همه چی تقصیر ما مرداس...هان؟؟؟
- معلومه که هست... از صد تا زن دیگه هم بپرسی میگن که هست...
- بعله خانومی... شک ندارم که همه زن ها ، طرف دار همدیگه هستن... بیچاره ما آقایون...
- خوب خوب... خودتو به مظلومی نزن... اگه سوخته،اگه بده... پس چرا نصف ظرف شیرینی رو خالی کردی...هان؟؟؟
- کی گفت بده... خانوم من همه چیش خوبه!!! حتی شیرینی سوخته عیدش...
- اینطوری نگو لوس میشماااا!!!
- میشی؟؟؟ هستی عزیزم... کار از کار گذشته...
- آره هستم...حالا میخوای چی کار کنی؟
- میخوام بقلت کنم و ........................................
قصه تموم شد دیگه...دنبال چی میگردین؟؟؟
دوباره عیدتون مبارک...
جوابیه
قاصدک بهش بگو دارم میام...
(سیب کوچولو اضافه میکند...دوستان عزیزم با عرض معذرت چندتا از کامنتاتون ناقافلانه هنگام تایید پاک شد...اگه بازم سر زدین دوباره برامون کامنت بزارین...ممنون میشم! هویجم تو هم باید ببخشی که پاک شد!!!)
قاصدک...چند روز مونده؟؟؟
گفته بودی دلتنگی هایم را با قاصدک ها قسمت کنم تا به گوش تو برسانند.
می گفتی قاصدکها گوش شنوا دارند غم هایت را در گوششان زمزمه کن و به باد بسپار .
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم.
اما مگر تو نمی دانستی قاصدکهای خیس از اشک می میرند؟
قاصدک!
بگو بی قرارشم...
... نه! راستش را نگو
بگو سراغش را از پروانه ها می گرفتم٬
نگویی با پروانه ها مهربانم!
حسودیش می شود ها!
آهای با توام قاصدک!
گوشهایت با من است یا نه؟
بهش بگو...
خیالتو از من نگیر...
میگن شبا سرد وتاریکه...
اما شب وقتی یه ماه به زیبایی تو همراهمه
از روز هم برام روشن تره.
چشمات برام ستاره های شبامونه و
صدای نفسات لالاییمون.
عطر تو مستم میکنه ...
عجب حسیه با تو بودن ...
من به خیال با تو بودن نیز قانعم.
خیالت را از من مگیر که خیالت مهربانترین تصویرجهان است...
تقدیم به هویج شیرینم...
افطار هویجی
توی دنیای سیب و هویجی... همیشه همه چیز همونطوریه که باید باشه.
و توی دنیای سیب و هویجی... هر روز باید عاشق تر از روز قبل باشی.
- هویجم...
- جونم؟
- تا افطار چقدر مونده ؟ میخوام سفره رو بچینم.
- حالا خیلی مونده خانومم.
- پس من کم کم شروع میکنم ، که دم افطار چیزی رو یادم نره!
سیب کوچولو ، سفره آبیشو پهن میکنه و شروع میکنه به افطار چیدن. هویج کوچولو هم عاشقانه نگاش میکنه.
- سیبم... خرما رو اونور نذار...بذار اینورتر!
- چشم
- ام م م م ... نه نه ... نون و بزار طرف خودت!
- چشم
- اااا ... آش هم پختی؟ خوبه... بذار طرف من!
- چشم
- چشمت بی بلا... آخ جون شعله زرد....
- ای شیکمو! بزار کارمو بکنم!
- چشم
سیب کوچولو خیلی خوشحال بود. آخه امسال روزه اشو و کنار هویجش باز میکرد. واسه همین سنگ تموم گذاشته بود.
- سیب خانومی... چرا این همه زحمت کشیدی؟ چه خبره؟ مگه ما چند نفریم؟
- اختیار دارین... چه زحمتی...
- دارن اذان میگن. قبول باشه عزیزم!
- از شما قبول باشه آقا. چرا نمیای سر سفره؟
- اول نماز. هستی؟
- هستم... تا آخرش!
- پس یا علی...
- یا علی...
توی دنیای سیب و هویجی... عشق و عبادت جفتشون یه رنگن!
بعد از نماز ، هویج کوچولو مشغول دعا شد و سیب کوچولو هم آمین میگفت.
و آخرین دعای هویج کوچولو این بود :
مثه همیشه تک تک لحظه های با هم بودن رو می گیم غنیمته
خدای هستی بخش ... شکرت!