میخواستم بهت بگم چقدر پریشونم
دیدم خودخواهیه ، دیدم نمیتونم
تحمل میکنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
به شرطی بشنوم دنیات آرومه
که دوسش داری از چشمات معلومه
یکی اونجاست شبیه من یه دیوونه
که بیشتر از خودم قدرتو میدونه
تو رو میخوام ، تموم زندگیم اینه
دارم میرم ته دیوونگیم اینه
نمیرسه به تو حتی صدای من
تو خوشبختی ، همین بسه برای من
نمیدونم ته دیوونگی من هم مثل این شعر قشنگ ، رفتنه یا نه؟ اما وقتی که نمیشه... موندن هم نیست.
هیچ وقت برای موندن یا رفتن دعا نکردم.
شاید باید دعا میکردم. شاید دعام میگرفت... اما
میدونم... وقتی همه چی دست به دست هم بده ، من چی کارم؟
کاشکی میشد سرنوشت و از سر نوشت.
نمیدونم این همه بی تابیم واسه چیه؟؟؟؟ چرا با اینکه هستی و دوری ، اما نزدیک... ولی آرامش ندارم!!!
نمیدونم این دل حرف گوش نکن بجز اینایی که بهم دادی ، دیگه چی میخواد؟
اما یه چیز و خوب توش میبینم. ترس.
چرا ترس از دست دادن ، داره لحظه های بودنتو رو هم ازم میگیره؟
کمکم کن!
خدایا تو ترس و از دلم دور کن.
سلام
چی کار کردی با من
چه زیبا حال دل من گفتی