هویجوری...
بچه ها لال شوید , بی ادبها ساکت ...!
سخت آشفته و حیران بودم , به خودم میگفتم : بچه ها تنبل و بداخلاقند
دست کم میگیرند , درس و مشق خود را...!
باید امروز یکی را بزنم و نخندم , اصلا
تا بترسند و از من حسابی ببرند...!
خط کشی آوردم , در هوا چرخاندم
چشمها در پی چوب تنبیه هر طرف میچرخید...!
مشق ها را بگذارید جلو , زود , معطل نکنید
اولی کامل بود , خوب ...!
دومی بد خط بود , برسرش داد زدم ...!
سومی میلرزید , خوب گیر آوردم
صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود...!
دفتر مشق حسن گم شده بود...!
این طرف , آن طرف , نیمکتش را میگشت
تو کجایی بچه ؟ بله آقا اینجام ...!
همچنان میلرزید...!
پاک تنبل شده ای بچه ی بد ...!
به خدا دفتر من گم شده آقا , همه شاهد هستند , ما نوشتیم آقا
بازکن دستت را , خط کشم بالا رفت
خواستم تا کف دستش بزنم , او تقلایی کرد
چوب پائین آمد , ناله ی سختی کرد
چون نگاهش کردم , گوشه ی صورت او قرمز بود
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...!
همچنان میگریید , مثل شمعی آرام , بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله در کنارم خم شد...!
زیریک میز , کنار دیوار , دفتری پیدا شد
گفت : آقا اینهاش دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم , خوش خط و عالی بود...!
غرق در شرم و خجالت گشتم ...!
صبح فردا دیدم , که حسن با پدرش , با یکی مرد دگر سوی من می آید ,
خجل و شرمنده , دل نگران , منتظر ماندم من , تاکه حرفی بزنند ,
شکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید...!
سخت در اندیشه ی آنها بودم
پدرش بعد سلام گفت به من : لطفی کنید و حسن را بسپارید به ما
گفتمش : چی شده آقا رحمان ؟!!
گفت : این خنگ خدا , وقتی از مدرسه برمیگشته , به زمین افتاده
بچه ی سربه هوا , یاکه دعوا کرده , قصه ای ساخته است
زیرابرو و کنار چشمش , متورم شده است , درد سختی دارد ,
میبریمش دکتر , با اجازه آقا...!
چشمم افتاد به چشم کودک , غرق اندوه و تاٌثر گشتم
من شرمنده معلم بودم و لیک , این کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی میداد , بی کتاب و دفتر
من چه کوچک بودم و او چه اندازه بزرگ , به پدر نیز نگفت ,
آنچه من از سرخشم بر سرش آوردم...!
من ازآن روز معلم شده ام , بعد از آن هم دیگر
در کلاس درسم , نه کسی بداخلاق , نه کسی تنبل بود
همه ساکت بودنند , تاحدود امکان درس هم میخواندند...!
اوبه من یاد آورد , این کلام مولا:
که به هنگام خشم , نه به فکرم تصمیم
نه به لب دستوری , نکنم تنبیه ای
یا چرا اصلا من عصبانی باشم ...؟
با محبت شاید , گره ای بگشایم
با خشونت هرگز...!!!
وبلاگ باحالی دارید! من که همه ی پستاتون خوندم!
امیدوارم همیشه موفق باشید!
شاید کامنت نوشتن یک مرده تو وبی که پر از زندگیه درست نباشه.........اما وبتان را خواندم و بسیار لذت بردم.......
هویج عزیز و سیب نازنین ..همیشه پایدار و دلاتون آبی باشه
سلام
شعر قشنگی بود
من احساسش می کنم اینکه بچه ها بیشتر می دونن
مخصوصا کوچیکا
مرسی
آقا اجازه ؟ آقا حسنی و مملی بعلاوه چراغعلی ما همراه با رحمان ،حمداله و حسن شما تصمیم گرفته اند مرتبا سیب و هویج بخورند آقا اجازه ؟ آقا نظر شما چیست بخورند یا نخورند
موفق باشی
سلام سیبی جوووووووووووووووووووووونم
چطوری؟
خیلی قشنگ نوشته بودی
من با اجازه لینکتو گذاشتم تو وبلاگم تو هم دوست داشتی بذار
شاد باشی
بابای
ایول منم محبت می خوام تو کمبود محبت دق کردم
سلام. مطلب جالبی بود.
لوگوتون بزرگ نیست؟ (:
شوخی بود.
ولی وبلاگتون خیلی زیباست.
آخ .. تمام تنم لرزید وقتی خوندم ....
همچین آدمهایی هنوز هم پیدا می شن ...
موفق باشی سیب کوچولو
من به روز هستم
دوست داشتی بیا
سلاممممممممممممممممم...خوبییییییییییی؟تولد هویج کوچولو یه ۲۰ روز پیش مبازک .. نیستم حسابی گرفتارم خوب .. ببخشونید ... واسم دعا کنید اوگی؟؟؟خوشبخت شین مادر جان
سلام..چه خوب که لطف کردی و اومدی به من زدی..چقدر تکان دهنده بود...
خیلی بده که اینو بگم...اما منم که گاهی عسلی رو دعوا میکنم همینطوری عذاب وجدان میگیرم... ولی تا حالا نزدمش... با این همه ... گاهی نمیدونم برای تنبیه باید چیکار کنم...