سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

سیب کوچولو و هویج کوچولو

خدایا ما رو از هم جدا نکن...

عیدتون مبارک

سلام علی آل یاسین

 

هویج مینویسه:

سلام! امروز نیمه شعبان ولادت منجی عالم بشریت، صاحب عصر و زمان، مهدی موعود (عج) است. این عید بر تمام عاشقان آن حضرت مبارک و تهنیت باد.

من به سیب گفته بودم که تا مدتی قصد ندارم چیزی بنویسم ، ولی چون میدونستم که با این کار خوشحال میشه، و نمیتونم یه عیدی درست و حسابی بدمش. پس این نوشته رو تقدیم میکنم به سیب خوشکلم. امیدوارم از من بپذیره.

 

خیلی از دوستان تعجب میکنن که چطور میشه یه سیب(از میوه های بهشتی) با یه هویج دوست (خواهر و برادر) بشن؟ ببینید منم خودم میدونم که شاید این مورد خیلی دور از ذهن باشه ولی، همیشه هممون میگیم اگه خدا بخواد فلان کار میشه. و من به شما میگم اینم از اون مواردیه که خواست خدا درش سهیم بوده.

 

خوب اما این سیب کیه؟ هویج کیه؟ از کجا اومدن؟

 

با یه بیت سیب رو بهتون معرفی میکنم:

دانی که چرا ز میوه ها سیب نکوست

نیمی رخ عاشق است

نیمی رخ دوست.

این زردی و سرخی که در او میبینی

زردیش رخ عاشق است

سرخیش رخ دوست...

بله، سیبهای زندگی ما همه یا عاشقند یا دوست...

 

اما تو این مورد خاص اینها از هم دور افتادن. سیب اهل شهری بنام  "سیب رویان". و هویج از شهری بنام "هویج آباد".

یه شب مهتابی که هویج داشت به ماه نگاه میکرد از خدا خواست که یاری، همصحبتی براش پیدا بشه. خدا هم اجابت کرد و ناگهان چیزی در گوشش گفت: سلام! من رو خدا فرستاده. برگشت ولی کسی اونجا ندید.

-         تو کی هستی؟ پس چرا من نمیبینمت؟

-         به ماه نگاه کن من رو میبینی.

وقتی چشمش به قرص ماه افتاد چهره زیبای سیب پیدا شد.

گفت: تو کی هستی؟ از کجا اومدی؟

-         من سیب هستم. منو خدا فرستاده. مگه خودت از خدا نخواستی؟

-         چرا! ولی تو کجایی؟ از کجایی؟

-         مهم نیست من کجا هستم یا از کجا هستم. مهم اینه که هستم. نه؟

هویج یخورده گیج شده بود، وقتی یخورده فکر کرد دید سیب راست میگه. مهم اینه که هست.

-         خوب هویج منو واسه چی میخوای؟

-         من تنها هستم. هیشکی رو ندارم که به حرفام گوش بده. کسی نیست که وقتی نیاز دارم باهاش درد و دل کنم.

-         عجب. خوب حرف بزن. منم تنهام. میخوام یه چیزی بگم. اتفاقا منم مثه تو از خدا همین خواسته رو داشتم. خدا هم تو رو نشونم داد.

-         قدرت خداست دیگه.

خلاصه اون شب تا صبح حرف زدن. و از خودشون گفتن.

وقت خداحافظی که رسید، سیب گفت: من چطور وقتی کارت داشتم باهات حرف بزنم.

ناگهان یه قاصدک کوچولو روی شونهاش حس کرد. سیب گفت: این قاصدک حرفای تو رو واسه من میاره. پس وقتی من نبودم به او بگو.

 

و اون شب هویج بعد از مدتها خوابی راحت رفت...

 

به امید اون روزی که همه هویجا و همه سیبا شبها در کنار هم خوابهای راحتی داشته باشن. این امکان نداره مگه اینکه خواست خدا برای داشتن هم، در ماجرا وجود داشته باشه، نه خواست خودمون...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دوست دختر سابق هویج جون شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ق.ظ http://havijjoon.blogsky.com

سلام سیب عزیزم...داستان من و هویج جون داره تموم میشه..آخه ۲-۳ روز دیگه مسافر میخوام تا قبل از اون تموم بشه.امرود آپ کردم.بیا بخون عزیزم.

هما یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:51 ق.ظ http://hands.blogfa.com

هر نیازی اگه متقابل باشه میتونه هر سیب و هویجی رو به ارامش برسونه.منتها تشخیص درست مهمه.اینکه تو سیب یا هویجی؟وقتی خودتو شناختی نیازتو میشناسی.اون وقت جوستجو لذت بخشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد