شبانگاهان لب دریاچه می رفتم
و می گفتم به خود
او یک شب آنجا دیده خواهد شد
انگار با هم روزگاری آشنا بودیم
نمیدانم کجا بودیم
که در من نیلی چشمان او
و او در کبود شعر من
و اینک هر سحر در قلب من ، نیلوفری نمناک می روید...
نمی دانی اما ،
همیشه صدای مهربانت را
در سبزه زار ذهنم تداعی خواهم کرد...
سلام.جالبه!!ما یه وجه تشابه داریم...اگه به من سر بزنین متوجه میشین