سیب مینویسه :
چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجو می پرداختم تا راهی به سوی زندگی بیابم.
ولی افسوس که همواره پرنده شوم نا امیدی در آسمان زندگیم پرواز می کند ، که مبادا راه را گم کنم.
عشق را لطافت زندگی میدانم.
و وقتی آن را از دست دادم ، زندگی برایم مانند گوری آرام و خاموش شد.
به آسمان می نگرم و می گویم ،
خدایا : چرا مرا خلق کردی که این همه رنج بکشم ؟
چرا به کمکم نمی شتابی ؟ مگر من بنده تو نیستم؟
چرا در این دنیا کسی را برایم نفرستادی تا مرا به خاطر خودم دوست داشته باشد؟
خدایا : غم فروشی دوره گرد شده ام و با شادی بیگانه .
تنهایی را دوست دارم و از دنیا و زندگی گریزان شدم. احساس میکنم که مرداب عظیم درد و رنج شده ام و ابرهای سیاه آسمان به من می خندند.
همچون معبود ناکامیها شدم و ارمغان آورنده نا امیدی .
و دیگر آن همه شادی دوران کودکی را در خود احساس نمیکنم.
و مانند مرغکی اسیر در تنهایی هستم.
تا روی تو در برابرم نیست دیدار دوباره باورم نیست
آنان که غم مرا ندیدند دیوار میان ما کشیدند
بگذار که لب فرو ببندم ای راحت جان دردمندم
با حالت گریه نامه بستم در حال جنون قلم شکستم
سلام هویج. راست میگی . سیب وهویج همیشه همدگه رو فهمیده و میفهمن. اونا فقط همدگه رو خاطر با هم بودن دوست دارن....
ممنون از نظر قشنگت. شکر خدا که یکی بالاخره ما رو فهمید.
سلام خوبی ؟
خوش اومدی به بلاگ اسکای
امیدوارم روزهای قشنگی در پیشه رو داشته باشی
راستی چند روزه که شاعر شدم :)
تا بعد خدانگهدار