آدم ------ حوا

برای به تو رسیدن

از ستاره ها گذشتم

صد دفعه شکستم اما

از تو هرگز بر نگشتم

 

برای به تو رسیدن

نبض بارون و گرفتم

طعم پاییز و چشیدم

تا خود حادثه رفتم

 

من به زخمت تن و دادم

برای به تو رسیدن

حجم دستاتو میخواستم

برای نفس کشیدن

 

با تو آینه پره نوره

با تو قصه عاشقانه اس

با تو مهتابیه کوچه

با تو هر لحظه ترانه است

 

با تو بارونو میفهمم

با تو میرسم به خورشید

توی چشمای تو میشه

رنگ خوشبخت شدن و دید

 

روزی که به تو رسیدم

رازقی دوباره گل داد

سایه ها ازینجا رفتن

تاریکی از نفس افتاد

 

روزی که به تو رسیدم

دفتر گریه ورق خورد

برق خورشید نگاهت

شب و از خاطر من برد

 

نفسم تازه شد از عشق

وقتی که به تو رسیدم

بیقراریام تموم شد

لحظه ای که تو رو دیدم

 

 

لحظه ای که تو رو دیدم........

هر لحظه ای که ببینمت بیقراریام تموم میشه. و من همیشه عاشق بیقرار بودن برای تو ام.

سیب خانمی و آقا هویج خوان داشتن زیر بارون با هم قدم میزدند.

 نمیدونم چرا بارون آدما رو عاشق تر میکنه... یادم باشه خدا رو دیدم ازش بپرسم. فکر کنم آدم و حوا هم یه روز دست تو دست هم مثل همین سیب و هویج ، عاشقانه زیر بارون بهشتی خدا قدم میزدند.

آره .... اونروز آدم به حوا میگه : تو فکر میکنی بعد از ما چنتا عاشق دیگه باشن و مثل ما تو بارون قدم بزنن و حرفای عاشقانه بگن؟

آدم میگه : اممممممم.... ( عین هویج وقتی فکر میکنه ، فکر کردنش صدا داره...) فکر کنم ، خیلی.

حوا میگه : از کجا میدونی؟ من فکر نمیکنم خیلی زیاد هم باشن. ( آخه خانم ها آینده نگر هستن )

آدم : چرا فکر نمیکنی؟ همین هابیل و ببین... ببین چه با احساسه. پسرم مردونگیش به خودم رفته. ( بعله )

حوا : نمیدونم... شاید بعد از ما مردم عشق و با لذت و شهوت قاطی بکنن. اما من یه چیزایی میدونم که تو نمیدونی.

آدم : چی؟

حوا : نمیگم. هی هی هی

آدم : باز لوس شد ، جون من بگو دیگه. خدا چیزی بهت گفته؟ بگو بگو...

حوا : نو مو خوام ( عین سیب خانمی وقتی لوس میشه...)

آدم : عزیزم... همسر نازم... بگو دیگه.

حوا : خوب. خدا به من گفته یه روزی میاد... که اون روز اسم هم داره. اسمش روز حمل و نقل هست. تو همچین روزی ، یه سیب با یه هویج... عاشقونه ... زیر بارون... دست تو دست هم... چشم تو چشم هم... با هم راه میرن و از ما یاد میکنن. اون دوتا ، بعد از ما ، عاشق ترین آدمای روی زمین خواهند بود. هیچ وقت هم از هم جدا نمیشن . فقط یه مشکلی هست...

آدم : چی ؟ چی ؟

حوا : اونا هم عین بچه های ما ، بچه هاشون نُنُر خواهد شد.

آدم : چی میگی؟؟؟؟؟

 

صدای خنده....

 

هویج ساکت میشه و سیب دست هویجشو محکم تر میگیره.