جبر و انتخاب

هویج می نویسه:

 

به نام خالق انتخاب!

 

چند روز پیش سیب خانمی رفته بود پیش یک دوست. دوستی که جز همه چیزش کوچولوش بود و یک در بسته. رفته بود تا بتونه یک روزنه هر چند باریک باشه بر اون در. تا نور بر اون دل تاریک بتابه و یه کم و فقط یه کم روشن بشه.

 

سیب خانمی می گفت: این دوست من از یک شهرستان اومده به پایتخت. یعنی آوردنش. به قول خودش اونجا که بوده واسه خودش ملکه ای بوده. اما وقتی وارد هیاهو شده دیگه "هیچ" هم نیست. اونو پشت درهای بسته زندانی کردن و حتی اجازه ملاقات هم نداره. (ببین سیب خانمی من چه خوبه که واسه ظالمها هم دوست میشه(

 

تو سن پایین که هستیم با احساس انتخاب می کنیم. بزرگتر که می شویم با عقلمون انتخاب می کنیم. چرا جوری انتخاب نکنیم که هم با دل باشه هم با فکر که بعد پشیمون نباشیم؟ چرا وقتی می خوان بهمون یاد بدن این درس رو،  زود میگیم:"استاد خسته نباشید".

از اون روز تا حالا من همش تو این فکرم که چرا از پله پله به سمت هدفمون نریم؟ چرا اکثرا میخوایم یهو پرش داشته باشیم؟ اصلا چرا همه عجله دارن؟

من شما دوستان میخوام که واسه این دوستمون دعا کنید، تا شاید از بند اسارت آزاد و به اون خواسته ای که به خاطرش این اجبار رو پذیرفته برسه. انشاا...

به امید دیدار...