حافظ میگه، من نمی گم...
این شعر قشنگ رو در واپسین دقایق شب تقدیم می کنم به زیبا ترین و دوست داشتنی ترین سیب دنیا:

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

لیک از لطف لبت صورت جان می بستم

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست

دیرگاهیست از این جام هلالی مستم

از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانه نشین

که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است

تا نگوئی که چو عمرم به سر آمد رستم

بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود

چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم

بوسه بر دُرج عقیق تو حلالست مرا

که به افسون و جفا مُهر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دین کرد و برفت

آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود

کرد غم خواری شمشاد بلندت پستم

حافظ